
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه
داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی،
می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که
احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت
می کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت
شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی خوام خودم شکلاتها رو
بردارم، نمی شه شما بهم بدین؟"
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از
مشت من بزرگتره!
نتیجه گیری....
داشتم فکر میکردم حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم
جمع نیس که بدونیم و
مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره.....
بسیاااااااااااااااااااااااااار زیبا
مرسی عزیزم
خواهش
salam/kheili ghashang bod.mer30
سلام
ممنون از حضورتون
و خـــــدایی که در این نزدیـــــــــکی است...
عزیز دلم کلی خوشم اومد کیف کردم ، قشنگ بود
مرسییییییییییی
قشنگ بود عزیز دلم ، مرسی
راستی قالب وبلاگت هم خیلی قشنگه
مرسی آبجی جونم
خیلی خوشمل بود مهساجون
قالب جدید مبارکه عزیزم
مرسی عزیزم
احسنت خعلی قشنگ بود
مرسی
داستان قشنکی بود. ادم همیشه باید از خدا بخاد نه از بنده خدا_
اوهوم
سلام عزیزم وبلاگت خیلی قشنگه
خوشحال میشم وبه منم بیای و لینکم کنی
سلام محدثه جان

مرسی که نظر قشنگت رو توی وبلاگم گذاشتی
لینکتم کردم
خیلی جالب بود مهسا جونم!
قربونت